سیاه سگ
فکر میکردم افسردگی مخصوص زنان طلاقه گرفته و شوهر مرده است. یا مثلا دختران زشت و کچل که توی خانه بابا ماندهاند. یک تصویر کمرنگ و خیلی دور. کنجکاو هم نبودم که ته و تویش را دربیاورم. اصلا دلم هم نخواسته بود بدانم افسردهها کی هستند. آن موقع فقط میدانستم میثم پسر عمهم افسردگی دارد. یعنی توی اتاق خودش میماند و در را هم از پشت قفل میکند. افسردگی، به "تنهایی" معنا میشد. خوشبختانه در نزدیکیام کسی افسرده نبود که از نزدیک ببینمش. فقط گاهی میدیدم زن علی وقتی همه در جمع میخندند، دارد زمین را نگاه میکند. به مادرم گفتم اکرم افسردهست. گفت چرا گفتم چون وقتی همه قهقهه میزنند، اکرم خیلی آرام و با احتیاط میخندد و زمین را نگاه میکند. انگار که بخواهد چیزی توی چشمهایش پنهان کند. افسردگی را همیشه دور و دیر میدیدم. مخصوص یک سری آدم خاص که اتفاقاتی خاصی حتما باید توی زندگیشان میفتاد که افسرده میشدند. نمیدانستم گاهی نیفتادن اتفاق هم میتوانست آدمها را افسرده کند. فکر میکردم من با خندههای بلند و قهقهههایی که میزنم محال ممکن است افسرده شوم. من چیزی ندارم که افسرده شوم. شوهر که ندارم طلاقم بدهد، منتظر خواستگار هم نیستم. پس افسردگی مال من نیست. افسردگی مال من نیست، مال من نیست آمدیم تا بیست و پنج-شش سالگی.آن موقع به مدد شبکههای اجتماعی بیشتر درباره افسردگی خواندم و آدمهای افسرده بیشتری دیدم. آدمهای افسرده پولدار. افسردههای مرد. افسردههای بلوند ترکهایِ قد بلند و چشم رنگی. افسردههای مشهور و افسردههای دخترباز و پسرباز. که دیدنشان باعث شد انحصار افسردگی در ذهنم، از دست دختران و زنان مشکلدار بیرون بیاید. دقیقتر که شدم دیدم خیلی از آدمهایی که روزانه باهاشان مواجه میشوم دچار درصدی از افسردگی هستند. و بعد معلومم شد تنها، همین زندگی کردن در جغرافیایی که هرروز یک خبر هولناک به گوشت میرسد و چند سال یک بار دار و ندارت به واسطه کاهش ارزش پول ملی نصف میشود، کافیست تا افسرده بشوی. جایی که میبینی فقط همه چیز از دسترست خارج میشود و چیزی به دستاوردت اضافه نمیشود، افسردهات میکند. به راههای خروج از این وضعیت که نشستم فکر کردم، خودم هم افسرده شدم. دیدم قدرت این را پیدا کردهام مدتهای طولانی از خانه بیرون نروم، کسی را نبینم و حتی از رختخوابم تکان نخورم و هیچ کاری هم نکنم. خوابم نامنظم و شلخته پلخته شد. و گفتم چه کاری است که بخواهم وضعیت را تغییر بدهم؟ میخوابم. پر میخوردم و پر میخوابیدم. پس وزن اضافه کردم. همه گفتند چاق شدی، گفتم به تخمم. گفتند لاغر شو. گفتم که چی؟ فردای کشور چه میشود؟ هیچ. فردای شهر چه میشود؟ معلوم نیست. فردای من چه میشود؟ باز هیچ. چه چیزی در کشور میتواند تغییر کند؟ هیچ. در جهان چه؟ هیچ. محیط زیست؟ آب؟ جنگ؟ فلسطین؟ خاورمیانه؟ آمریکا؟ بن بست در بن بست. اما باز نخواستم قبول کنم که افسرده شدهام. گاهی با خودم فکر میکردم که افسردگی گرفتهام، اما اگر کسی پیدا میشد و این را میگفت ناراحت میشدم. در عین حال همیشه دلم میخواست گریه کنم. البته بهانهای برای گریه نداشتم و همینطوری هم نمیشد گریه کرد. نگهش میداشتم. و هی با خودم فکر میکردم که چی؟ زندگی که چی؟ کار کردی پول هم درآوردی، آخرش چه چیزی تغییر میکند؟ کتاب خواندی، کتاب هم نوشتی، کجا را میخواهی بگیری؟ بیرون هم که میآمدم سر و وضع مردم را نگاه میکردم، دلم میخواست گریه کنم. گریه هم داشت. یعنی بعضی چیزها را که میبینی اگر گریهات نگیرد مشکل داری. آب که میخوردم عذاب وجدان میگرفتم. لباس که میخریدم عذاب وجدان داشتم. و ماشین را که سوار میشدم فکر میکردم دارم چیزی را تلف میکنم. احساسم به دنیا مثل یک شمع بود که داشت میسوخت و تمام میشد. یک جنگل پیر و بزرگ که داشت میسوخت و میدیدم که کاری از دستم برنمیآبد. تا رسیدم به اینجا. به اینجایی که تصمیم گرفتم قبول کنم افسردهام و چیزی دربارهاش بنویسم. ولی خب این را هم نوشتیم، آخرش که چی؟